سفارش تبلیغ
صبا ویژن
*
*
*
*


Javascripts


} // End -->
مردم فرزندان دنیایند ، و فرزندان را سرزنش نکنند که دوستدار ما در خود چرایند . [نهج البلاغه]   بازدید امروز: 16  بازدید دیروز: 17   کل بازدیدها: 111643
 
زن - بیسکویت - مرد - امروز آفتاب دیگری میتابد
 
|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| مطالب بایگانی شده || آرشیو
تست های هوش مخصوص با هوش ها!
گل ها و گیاهان
سلامت و زیبایی
دارو شناسی
خوراکـی ها

|| اشتراک در خبرنامه ||   || درباره من || زن - بیسکویت - مرد - امروز آفتاب دیگری میتابد
NIHOON
ممتنع آمده ام تا آفتاب را همانطوری که هست بتابانم

|| لوگوی وبلاگ من || زن - بیسکویت - مرد - امروز آفتاب دیگری میتابد

|| لینک دوستان من || بی عینک (کالبد شکافی از جون مرغ تا ذهن آدمیزاد)
نم نم بارون (رفیق نا رفیق)
از همه جا از همه چیز
جبهه متحد اصولگرایان
تینا

|| لوگوی دوستان من ||


















|| اوقات شرعی ||


زن - بیسکویت - مرد
نویسنده: NIHOON(دوشنبه 86/8/28 ساعت 8:11 عصر)

 

زن - بیسکویت - مرد:

 

زن در فرودگاه منتظر بود تا نوبت پروازش برسه. از بوفه یه بسته بیسکویت خرید. روی صندلی نشست و کتابی رو که مدت ها بود می خواست بخونه اما فرصت نمی کرد، از کیفش در آورد و مشغول خوندن اون شد.

در حین خوندن کتاب دونه دونه بیسکویت برمی داشت و می خورد. بیسکوت روی صندلی کناریش بود و اونطرف تر هم مردی نشسته بود.

زن متوجه شد هر بیسکویتی که بر میداره، مرد هم یک بیسکویت برمی داره و می خوره.

زن با خودش گفت: عجب آدم بی ادبی هستش این آقا. اصلا یه اجازه از من نگرفته و داره از بیسکویت من می خوره!

زن همینطور که مشغول خواندن کتاب بود، بیشتر حواسش به مرد بود که همچنان بی تعارف و با خونسری از بیسکویت ها بر می داشت و می خورد.

اعصاب زن حسابی خط خطی شده بود. با خودش گفت حیف که آدم مؤدبی هستم وگرنه حرمت ها رو کنار می گذاشتم و یه مشت می زدم تو دهان این آقا تا دیگه بی اجازه دست به مال کسی نزنه.

بیسکوت ها دونه به دونه خورده می شد و زن همچنان حرص می خورد، ولی مرد با خیال راحت بیسکویت می خورد.

بالأخره فقط یک بیسکویت در بسته ماند. مرد بیسکویت آخر را هم برداشت و به دو نیم تقسیم کرد و نیمی را به زن داد. زن با عصبانیت نیمه ی بیسکویت را از مرد گرفت درحالیکه از وقاحت و پررویی مرد به شگفت آمده بود.

در همین هنگام شماره ی پرواز هواپیمایی زن اعلام شد و زن با سرعت به راه افتاد. آنقدر از دست مرد عصبانی بود که حتی برنگشت پشت سرش را نگاه کند.

داخل هواپیما، به یاد کتابش افتاد. با سرعت در کیفش را باز کرد که مطمئن بشه کتابش را روی صندلی جا نگذاشته باشه. ناگهان آه از نهاد زن برآمد.خدای من!چه اشتباهی کردم!بسته ی بیسکویت زن داخل کیفش بود.

در تمام مدت این زن بود که داشت بدون اجازه از بیسکویت مرد می خورد و بیسکویت متعلّق به مرد بود.

 

گاهی اوقات یه سوء تفاهم، باعث ایجاد کدورت و ناراحتی میشه بدون اینکه طرفین قصد ناراحت کردن همدیگه رو داشته باشند.



نظرات دیگران ( )


لیست کل یادداشت های این وبلاگ