سفارش تبلیغ
صبا ویژن
*
*
*
*


Javascripts


} // End -->
پسر آدم آنچه بیش از خوراک روزانه‏ات کسب نمودى در آن گنجور جز خود بودى . [نهج البلاغه]   بازدید امروز: 8  بازدید دیروز: 17   کل بازدیدها: 111635
 
آرشیو - امروز آفتاب دیگری میتابد
 
|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| مطالب بایگانی شده || آرشیو
تست های هوش مخصوص با هوش ها!
گل ها و گیاهان
سلامت و زیبایی
دارو شناسی
خوراکـی ها

|| اشتراک در خبرنامه ||   || درباره من || آرشیو - امروز آفتاب دیگری میتابد
NIHOON
ممتنع آمده ام تا آفتاب را همانطوری که هست بتابانم

|| لوگوی وبلاگ من || آرشیو - امروز آفتاب دیگری میتابد

|| لینک دوستان من || بی عینک (کالبد شکافی از جون مرغ تا ذهن آدمیزاد)
نم نم بارون (رفیق نا رفیق)
از همه جا از همه چیز
جبهه متحد اصولگرایان
تینا

|| لوگوی دوستان من ||


















|| اوقات شرعی ||


نفرین صدیقه زهرا ?
نویسنده: NIHOON(پنج شنبه 86/10/27 ساعت 5:42 عصر)

 

 

 

نفرین صدیقه زهرا (س)

 

نابینایی را دیده اند که دستها و پاهایش بریده شده بود و می گفت:«خداوندا مرا از آتش دوزخ خلاصی ده». از او پرسیدند:«هیچ عقوبت نمانده است که با تو نکرده اند و با این همه از آتش نجات می طلبی؟»

گفت:«من با آن جماعت بودم که حسین (ع) را شهید کردند. بعد از آن من نگاه کردم حسین (ع) زیر جامه ای داشت که بندی نیکو در وی بود ، خواستم که بند بیرون کنم وی دست راست برآورد و بند را محکم بگرفت، من دست وی ببریدم. خواستم بند بیرون کنم دست چپ برآورد و بند بگرفت، دست چپش نیز ببریدم. هوا تاریک شد و رعد و برق برخاست و لرزه ای بر من افتاد. من بترسیدم و خود را در میان کشتگان افکندم.خواب بر من غلبه کرد. مصطفی (ص) و مرتضی (ع) و فاطمه زهرا (س) را دیدم که بر گرد حسین (ع) نشسته بودند و نوحه و زاری می کردند. حسین (ع) مادر را گفت:«ای مادر! شمر سرم را ببرید و این ملعون که اینجا خوابیده، دستهایم ببرید». پس فاطمه (س) به من نگریست و گفت:«خداوند کورت کند و دستها و پاهایت را ببرد و در آتش دوزخت افکند». پس از خواب جستم، دستها و پاهایم بریده و به دو چشم کور شده بودم. از دعای فاطمه (س) هیچ باقی نمانده الاّ آتش دوزخ».

 

 



نظرات دیگران ( )

جدیدترین دعای 2008
نویسنده: NIHOON(چهارشنبه 86/10/26 ساعت 8:50 عصر)

جدیدترین دعای 2008:

خدایا به من صفای دل و قلم شریعتی ، نبوغ مارکس ، خوشنامی کوروش ، دانایی مصدق ، منش خاتمی ، دین کدیور ، دنیای رفسنجانی ، شجاعت بینظیر بوتو ، هوش رایس ، عمر خامنه ای و اعتماد به نفس احمدی نژاد را اعطا بفرما.



نظرات دیگران ( )

-10!
نویسنده: NIHOON(چهارشنبه 86/10/19 ساعت 3:52 عصر)

سلام

خیلی هوا سرد شده امسال

البته نشونه خوبیه چون میگن زمستونی که سرما نداشته باشه و برف نیاد خوب نیست چون نشونه مریضی و زیاد شدن ویروسهاست

به هر حال اینهمه برف آب تابستونمون رو تامین میکنن

من که الان  با اینکه گاز داریم باز هم 2 تا بافتنی رو هم پوشیدم شما رو دیگه نمیدونم!

تو محل ما از قرار معلوم خونه ما جزو معدود خونه های گاز داره (حتی نونوایی محلمونم گاز نداره!) عیب نداره تلافی پارسال دراومد که همه خونه ها گاز داشتن ما نداشتیم!

با این حساب امروز که هیچی فکر نکنم حد اقل تا 2 هفته ی دیگه هیچ نوع آفتاب دیگری بتابد!!!

انگشتانم در حال یخیدگی می باشند..................پس تا قندیلک نزدم!.................بای!



نظرات دیگران ( )

زن - بیسکویت - مرد
نویسنده: NIHOON(دوشنبه 86/8/28 ساعت 8:11 عصر)

 

زن - بیسکویت - مرد:

 

زن در فرودگاه منتظر بود تا نوبت پروازش برسه. از بوفه یه بسته بیسکویت خرید. روی صندلی نشست و کتابی رو که مدت ها بود می خواست بخونه اما فرصت نمی کرد، از کیفش در آورد و مشغول خوندن اون شد.

در حین خوندن کتاب دونه دونه بیسکویت برمی داشت و می خورد. بیسکوت روی صندلی کناریش بود و اونطرف تر هم مردی نشسته بود.

زن متوجه شد هر بیسکویتی که بر میداره، مرد هم یک بیسکویت برمی داره و می خوره.

زن با خودش گفت: عجب آدم بی ادبی هستش این آقا. اصلا یه اجازه از من نگرفته و داره از بیسکویت من می خوره!

زن همینطور که مشغول خواندن کتاب بود، بیشتر حواسش به مرد بود که همچنان بی تعارف و با خونسری از بیسکویت ها بر می داشت و می خورد.

اعصاب زن حسابی خط خطی شده بود. با خودش گفت حیف که آدم مؤدبی هستم وگرنه حرمت ها رو کنار می گذاشتم و یه مشت می زدم تو دهان این آقا تا دیگه بی اجازه دست به مال کسی نزنه.

بیسکوت ها دونه به دونه خورده می شد و زن همچنان حرص می خورد، ولی مرد با خیال راحت بیسکویت می خورد.

بالأخره فقط یک بیسکویت در بسته ماند. مرد بیسکویت آخر را هم برداشت و به دو نیم تقسیم کرد و نیمی را به زن داد. زن با عصبانیت نیمه ی بیسکویت را از مرد گرفت درحالیکه از وقاحت و پررویی مرد به شگفت آمده بود.

در همین هنگام شماره ی پرواز هواپیمایی زن اعلام شد و زن با سرعت به راه افتاد. آنقدر از دست مرد عصبانی بود که حتی برنگشت پشت سرش را نگاه کند.

داخل هواپیما، به یاد کتابش افتاد. با سرعت در کیفش را باز کرد که مطمئن بشه کتابش را روی صندلی جا نگذاشته باشه. ناگهان آه از نهاد زن برآمد.خدای من!چه اشتباهی کردم!بسته ی بیسکویت زن داخل کیفش بود.

در تمام مدت این زن بود که داشت بدون اجازه از بیسکویت مرد می خورد و بیسکویت متعلّق به مرد بود.

 

گاهی اوقات یه سوء تفاهم، باعث ایجاد کدورت و ناراحتی میشه بدون اینکه طرفین قصد ناراحت کردن همدیگه رو داشته باشند.



نظرات دیگران ( )

شاهدی از غیب!!
نویسنده: NIHOON(شنبه 86/8/26 ساعت 10:12 عصر)

هر کس ادعا کند که به انتهای دانش رسیده است، نهایت نادانی خود را آشکارساخته است . ( امام علی علیه السلام )



نظرات دیگران ( )

<      1   2   3      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ